نتایج جستجو برای عبارت :

تلخه دنیا، نخند آقاجون!

 
زندگی رو ببخش آقاجون!وقتی که توی عیدمون اینیمیا باید خاک بر سرِ ما شهیا به خاکِ سیاه میشینیم!یکی مارو باید خلاص کنهتا که چشمام بیشتر وا شهتلخه، اصلا نمی‌شه باورمونکه یه روز «آب» قاتلِ ما شه!چشمِ ما رو نبند آقاجونتلخه دنیا، نخند آقاجون!زندگی رو بمیر آقاجونیکمی سخ(ت) بگیر آقاجون!دیگه اشکی نمونده گریه کنیمچشم‌ها خشک، خونه تَر میشهچند ساله که زخمِ رو تنمونهی عفونی و بیشتر میشهجون‌مون توی دست‌هامونهخوابِ نحسی برام دیدی عزیز!توی شهری که تا
مشکات 
ورس ۱
 
میون غم هام من تکو تنهام 
تنها شما هستین امید فردام
طلوع صبح هام...
تموم روزهام...
حروم دنیام ☆آقاجون☆ اگه ب غیر شما ب کس دیگه فک کنم 
آقاجون من خیلی شرمندم /  آخه من خیلی بدی کردم 
آقاجون باید ببخشی اگه پروندم سیاهه شب ها / ب یادتم اما
الان/ میخونم هر بار...واسه ظهورته ک الان سرپام 
این بود حرفام
 ب یادت شبها / نشستم تنها
دس ب دعا 
هر بار میخواستم از خدا ظهورتو آقا 
آره
ظهورتو آقا
آقا جون سلام ....
پارسال همین موقع ها بود یادتونه ... به انسیه گفتم تو اون شرایط سخت که دنبال راه نجات بود از شما کمک بخواد... بهش اطمینان دادم که کمکش میکنید 
اما امسال خودم تهِ چاهم ... آقا جون با بغض و اشک دارم مینوسیم ... وسط دعاهاتون منو یادتون نره ... میدونم آدمِ بدیم ... ولی اینجا یکی هست که تحمل این روزا رو نداره 
آقاجون من هر جا گرفتار شدم شما بهترین رفیقم بودین ...اینجا تنهام نذارین ... قلبم داره منفجر میشه 
آقاجون ...
 درخت وار ؟؟ اومدم وطلب بنویسم اول عنوانش اومد. 
اومدم تحت عنوان این عنوان چیزی بنویسم هیچی نیومد! 
این شده کار 90 درصد آدمای امروزی! حرفی رو میزنن یا کاری رو میکنن که اصلا خودشون هم نمیدونن. فقط صرفا برا اینکه حرفی زده باشن یا کاری کرده باشن انجامش دادن. 
مثل الان من که صرفا فقط خواستم مطلبی گذاشته باشم برای تداوم حیات این وب! 
نخند ببینم D:
 من خودم بخندم عب نداره. :)) شما نخند. 
این خیلی تلخه که وقتی آدم غم داره کسی نیست که درکش کنه...
این خیلی تلخه که کسی رو نداشته باشی که بتونه تو رو شاد کنه...
این خیلی غم انگیزه که دیگه کسی رو نداشته باشی که چهارتا خط بنویسه و تو رو شاد کنه...
این خیلی بده که آدم ندونه غم و غصه هاش رو به چه کسی بگه؟
وقتی آدم دلتنگ و دلگیره باید چیکار کنه؟
سلام.
سلام!
سلام؟
جوابمو نمیدی؟
سلام...
راستش بعد از پانزده سال،فیلم جشن تولدم به دستم رسید. تنها کسی که از فیلم فوت کرده بود،آقاجون بود.
بله؟
خدا اموات شما را هم رحمت کنه...
آغوششو باز کرد،با مهربانی گفت:《بیا بغل آقاجون،که فیلم دوتاییمون بیفته.》
اما من خجالت میکشیدم. خجالت میکشیدم برم نزدیکش، برم بین بازوهاش، آغوششو حس کنم.
حالا بعد پانزده سال، چقدر بزرگ شدم،چقدر کور شدم،چقدر کر شدم. چقدر قوی شدم...
وضو که میگرفت،سردی آب حوض که به چشمهای داغ
تو ذهن من و شاید تو ذهن خیلیای دیگه، اسم آقاجون با چایی روضه گره خورده. انگار این دو تا اسم یه معیت و همراهی خاصی با هم دارن. 
از وقتی یادم میاد - فرقی نمی‌کرد کجای تهران و چه ساعتی از روز و شب - بساط چایی روضه با آقاجون بود. از روضه عارف‌نظر و علامه‌ی مداح تو خیابون ایران و خونه‌ی غنی‌پور تو بهارستان، تا قلهک و نیاوران و کلی جای دیگه، همیشه بساط چای روضه رو آقاجون اداره می‌کرد. 
صبح زود از خونه می‌زد بیرون تا وقتی گریه کنای حضرت میان برای جلس
آقاجون عادت داشت غذایش را در ظرف مشترک با من بخورد. دفعه اول غذا تخم مرغ بود. خیلی بچه تر از آنی بودم که بتوانم تحلیل اجتماعی کنم. یک تکه از تخم مرغ مانده بود که من نصف کردم و خوردم. آن نصف باقیمانده را آقاجون نصف کرد و خورد. این روند ادامه پیدا کرد تا اینکه اندازه بند انگشت تخم مرغ ته ظرف مانده بود. هیچکدام از ما یکباره آن تکه را نمیخورد و برای نفر بعدی نصفش را میگذاشت.ناگهان چنان کشیده محکمی زیر گوشم نواخت و گفت: توله سگ! همیشه پدر به فرزند میبخش
و بالاخره ح رو آنبلاک کردم. پی‌ام‌اس تموم شد و من پریود شدم اما حال روحیم خوب نشد. نمی‌دونم دوای من س ک س هست یا محبت؟ یا هر دو؟ و جهان بخیل تر از این حرفهاست مری گوری جان.
دلم؟ کمی غم داره که نشونه‌ی خوبیه. نوشته‌ی امید، خواستن، زنده بودن. و دلم به حال میم می‌سوزه.
بگذریم، دیشب خواب آقاجون رو دیدم. از جای از حافظه و خیال ترکیبی درست شده بود، حالا دلتنگ آقاجونم. و این عجیبه، دلتنگ آقاجون؟ خیالات وزن داشته مری؟ اون که هیچ محبتی نداشت! اه همش تقص
ﻪ ﺎﺭﻭ  ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻤﻮﻧﻮ ﺯﺩ ﻔﺖ : ﺩﺍﺭﻢ ﺑﺮﺍ ﺍﻫﺎﻟ ﺍﻦ ﻣﺤﻞ ﻪ ﺍﺳﺘﺨﺮﻣﺠﺎﻧ ﻣﺴﺎﺯﻢ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﺸﻢ ﺷﻤﺎﻡ ﺩﺭ ﺣﺪ ﺗﻮﺍﻧﺘﻮﻥ ﻤﻨﺪ …...
.
ﺑﺎﺑﺎﻣﻢ ﻪ ﻟﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩنخند توانمون همین بود.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ولادت اربابه - این دل من بی‌تابه / ذکر لبم شد حالا - ثارالله
ثارالله (2)

مست و غزل‌خونم من - شبیه مجنونم من / که اومده به دنیا - ثارالله
ثارالله (2)

ولادت اربابه / دل من بی‌تابه / وقت شوره حالا / عاشقا بسم الله /

چاره‌ی درد من / این دل سرد من / خوندن از آقامه 2

به نام نامی عشق / تویی حامی عشق / هرکی این رو گفته / به خدا دُر
سفته /

هرکسی هرهفته / کربلا نرفته / به خدا ناکامه 2

منو ببر به حرمت آقاجون - فدای لطف و کرمت آقاجون

تموم ماه‌ها یه طرف اربابم - عشق منه
خوب بچه ها غذایی که میخوام بهتون امروز معرفی کنم اسمش حیفه است . یه غذای فوق العاده خوش مزه که انگشتتون رو باهاش میخورید .
 
خوب خوب میدونم آب دهانتون راه افتاده بیشتر از این منتظرتون نمیذارم :دی 
 
مواد لازم : یک عدد یخچال :دی نخند لازمه 
آب به مقدار لازم
یک کتری آب
 
یک اجاق گاز حالا فرقی نمیکنه فرگاز باشه یا ساده . پیک نیکم باشه خوبه . اگه ماکروفر هم داشته باشید خوبه 
 
غذا های باقی مانده از روزها در طول هفته یا هفته های گذشته 
 
خوب غذارو از یخ
سرکه یکی از غذاهای مفید می باشد که متاسفانه امروز مورد غفلت واقع شده است (مراد این مطلب سرکه طبیعی می باشد نه سرکه های صنعتی)
در این آموزش؛ احادیثی از امام جعفر صادق(علیه السلام) که موسس مکتب علمی صادقیه می باشند را درباره "خواص سرکه" بیان می نماییم.
 
* امام صادق علیه السلام :سرکه، تلخه را فرو می نشاند، قلب را زنده می سازد، کِرم های شکم را می کُشد و دهان را استحکام می بخشد.
 
* امام صادق علیه السلام :سرکه، نیکو خورشی است. تلخه را می شکند، قلب را زن
نمی‌دونم فقط من اینطوری ام یا بقیه آدم ها هم وقتی میرن خونه یه بزرگتر همین حس رو دارن اونجا هرچقدرم نوساز باشه بازم حال و هوای روزهای بی دغدغه کودکی رو داره و بوی اون روزا رو میده ؛ روزهایی که با ث و ن ز غوغای جهان فارغ بودیم و فقط از ته  دل میخندیدیم و مربای مامان جون پز می‌خوردیم روزهایی که ن که از من و ث یک سال بزرگتر بود یواشکی بهمون میگفت دوست داره عروس بشه و من و ث بهش میخندیدیم . اونجا خودم رو واسه خاله ها لوس میکنم و اونا هم قربون صدقه قد
آقاجون که مرد، عزیز سینی شوید رو میذاشت رو ایوون جلوش و پاشو دراز میکرد و سرگرم تمیز کردنش میشد...
اخماش میرفت تو هم...چندبار صداش میزدی حواسش بهت نبود!با خودش حرف میزد، متوجه نمیشد اومدی! متوجه نمیشد رفتی...
وقتی میپرسیدی عزیز چی شده؟میگفت: هیچی ...عزیز تو باغ هم که بود تو فکر بود،دست و دلش به کار نبود...دیگه ایوون رو جارو نمیکشید...دیگه موهاش رو رنگ نمیذاشت...دست و پاهاش حنایی نبود...تو غذا هاش مو پیدا میشد.امروز که عزیز مرده بود و کنار آقاجون خاکش
خواب دیدم رفته ام در جنگل های شمال. درخت های پرتقال رنگ انداخته بودند و بر و رو پیدا کرده بودند. نشستم روی زمین، کمی آنطرف تر از چشمه ای که آبش روی هم می خروشید و پیش میرفت. دلم غش رفت، خواستم پرتقال بچینم اما دستم نمی رسید. ناگهان آقاجون را دیدم که مشغول میوه چیدن است. خوشحال شدم، قند در دلم آب شد...
پرتقال را میچید و به دستم میداد. هرچه میخواستم خودم بچینم مانع میشد. آخر سر هم با اوقات تلخی گفت: دِ بگیر بشین پرتقالتو بخور توله سگ!
 
 
از خواب پرید
شعری بسیار زیبا از مرحوم حسان :
 
 
چرا ز کوی عاشقان دگر گذر نمی کنی
چه شد که هر چه خوانمت دگر نظر نمی کنی
 
مرا مگر ز درگهت -خدا نکرده- رانده ای
دگر برای خدمتت مرا خبر نمی کنی
 
خدا گواه من بود که قهر تو کشد مرا
ز قهر با غلام خود چرا حذر نمی کنی
 
نشسته ام به راه تو به عشق یک نگاه تو
ز پیش چشم خسته ام چرا گذر نمی کنی
 
تو ای همای رحمت ای جهان به زیر سایه ات
چرا نظر به مرغکی شکسته پر نمی کنی
 
نگر به خیل سائلان به سامرا و جمکران
ز باب خانه ات چرا سری به در
قسمت نشد از خانه بیرون بروم و در محل چرخی بزنم. 
از قضا دسته محل از جلوی خانه ما رد شد. من یک صندلی برداشتم و جلوی در خانه آقاجون نشستم و دسته عزاداری را نگاه کردم. 
خیلی از مردم را، تقریبا غالب مردم را تا به حال ندیده بودم. اما مدام به هم اشاره میکردند و مرا نشان میدادند. بعضی هم آمدند دست و روبوسی کردند. 
پیرمردی آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: بوی حاجی رو میدی جوون، یادگار حاجی...
بعد دارم به این فکر میکنم که چقدر در ویژگی های روانی و شخصیتی من موث
تمام مادی های اصفهان پر از آب شده. این بارندگی ها علی رغم تمام خرابی هایی که برای دیگران داشت برای ما برکت و پرآبی داشت. چندسال پیش که مادی ها پرآب بود تمام بچه ها شنا میکردند. اما امروز، بعد از سالها که آب اومده انگار بچه ها عوض شدند، یا اون قدیمی ها بزرگ شدند و دیگه خجالت میکشن لخت بشن و بپرن تو آب شنا کنن!
این آب مادی خیلی خوبه!
زمین آقاجون که تو پست های قبل توضیح داده بودم توسط دو نفر غصب شده. زمین ها قباله ای هست و هرکس رسیده متر گذاشته پای زم
- چند وقته که ننوشتم ؟ خودم حسابش از دستم در رفته ! این روزا درگیر یه چیزی ام که به من مربوط هم نیست ولی خب از فکرم بیرون نمیره و همه دارم پیش خودم حساب و کتاب میکنم که این دفعه اگه دیدمش اینو بهش میگم ، فلان حرف رو میزنم فلان مساله رو میگم و هربار که میبینمش به خودم میگم " سرت به کار خودت باشه و توی حریم شخصی دیگران فضولی نکن " . درسته که این دیگران موجود خیلی مهمیه برای من ولی اگه پیش ما هم معذب باشه دیگه کسی براش نمی مونه که بخواد پیششون راحت باشه
آقا فرض کنید زیاد سیر یا پیاز خوردید ویهو یه کار فوری پیش اومد که مجبورید با یه نفر هم صحبت کنید . برای اینکه بوی سیر طرفو اذیت نکنه چیکار میکنید؟ و اینکه این کلماتی که قرار به کار ببرید یه کلماتیه که مثل این میمونه اداش که داری هاااااااااع میکنی تو صورت طرف.
عاقا نخند جواب بده فکر کن یهو برات پیش میاد نمیدونی چیکار کنی . :دیییییییییییییییییی
 
هیچ داری از دل مهدی خبر؟گریه‌های هر شبش را تا سحر؟او که ارباب تمام عالم استمن بمیرمسر به زانوی غم است“شیعیان”مهدی غریب و بی کس استجان مولا معصیت دیگر بس است“شیعیان”بس نیست غفلت‌هایمان؟غربت و تنهایی مولایمان؟ما عبید و عبد دنیا گشته‌ایمغافل از مهدی زهرا گشته‌ایممن که دارم ادعای شیعه گی چه بگویم من به جز شرمندگی …
کاش میشد ادم بتونه همه چیز رو بنویسه یا بگهاما بعضی چیزها رو میترسم حتی به خودم بگم.
کاش همه ی اتفاقات زندگی دست خودمون بود مثلا
هر وقت حالم بد میشه دقیقا بخاطر همون بخشهایی هست که کنترلش دست خودم نیست.که هیچ کاریش نمیتونم بکنم.
و فقط باید بشینم و تماشا کنم
راستی یکی از دوستهای فندق ، یا بهتره بگم یکی از گربه های حیاط رو یه ماشین زیر گرفت و مرد!!! و حالا از دور شاهد گریه های خواهرمم. و حتی شاید مامانم.
تو این مدت برای بار هزارم هم که شده، کاسه‌ی حقیر و کوچیک بغضم رو با چشم میبینم که داره ذره ذره پر می‌شه و جوری بی همتا و سوای از بار های قبل می‌خواد طور بدتری بشکنه.
من تو زندگی چیزی بودم که نباید، کسایی رو روندم که نباید، به طور خلاصه الان ها دارم میفهمم ادبیات زندگی رو پاک بیسوادم. خب تلخه دیگه. این که آدم به عمق رزالت‌‌ها و بدی‌ها و فقدان‌‌هاش پی ببره. میگن پنهون کارم، شاید هستم، میگن میپرم ، کتمانش سخته، تلخم،‌ میپرم، میگن آبروریزی می
با اشتیاق یک لیست بلند بالا نوشته‌‌ام برای نمایشگاه کتاب. اما کدام کتاب‌ها از این لیست بلند، کتاب مرا پربارتر می‌کند و کتابم را خواندنی‌تر می‌کند فردای قیامت؟
+اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا/ اسرا 14
+ العلم مقرون بالعمل فمن علم عمل/ نهج البلاغه، حکمت 363
+می‌شود برای شفای آقاجون ما با آن چشم‌های روشن و شفاف دعا کنید؟
+المستغاث بک یا صاحب الزمان 
تصور کنید رفتید تو بانک هنگام نشستن شلوارتون پاره بشه :دی
تو دانشگاه باشی یه قدم بلند برداری شلوارت پاره بشه :دی
تصور کن تو دانشگاه رفتی پشت تابلو یهو ماژیک یا خودکارت بیفته خم بشی برداری شلورات پاره بشه :دی
تصور کن وسط خیابون خم بشی چیزی برداری شلوارت پاره بشه :دی
نخند فاجعست خو پای آبرو وحیثت وسطه .
راستی توی اینجور موقعیتا چیکار میشه کرد؟ چطور باس جمع و جورش کرد؟ اصلا میشه ؟ چطور باس راه بریم :دی
خخخخ نظرتونو بگید :دی
- امیر... امیر کبیر... بله، فامیلم کبیره. واسه شما جالبه، واسه من خیلی هم مسخره‌ست.
- حتماً یکی از اجدادم خیلی آدم گنده‌ای بوده واسه همین به ما می‌گن کبیر... مسخره چیه مومن، راست میگم. پدر و پدربزرگم همیشه چشماشونو درشت می‌کردن و یه طوری حرف می‌زدن انگار من رعیت بودم و اونا شاه، حالا بماند که از مال دنیا آه در بساط نداشتن. بعد یه بار از پدربزرگم پرسیدم که چرا به ما می‌گن کبیر؟
- ببخشید من یکم گلوم خشک شده بود. شما آب نمی‌خورید براتون بیارم؟... خب
پر تکرار ترین دیالوگ های تیستو در درمانگاه:
  + عزیزم دارو تلخه دیگه. اگر قرار بود خوشمزه باشه بهش نمیگفتن دارو، صداش میکردن فالوده ی زعفرونی.
  + برا مامان خودمم از همین قرص نوشتم، تا حالا که راضی بوده.
  + عفونت با خلط فرق داره. عفونت گلو شبیه کپک روی رب گوجه اس.
  + در نزن.
  + بیا پایین بچه!
  + سرما خوردی دیگه عزیزم! مگه اولین باره سرما میخوری؟
کتاب_راه_نجات
 
فایل پی دی اف " کتاب راه نجات"
 
یکی از دانشمندای کله‌گنده‌یِ ما بچه‌شیعه‌ها از زمان نوجوونیش این طور خاطره میگه:
 
تو نوجوونی همش بی‌قرار بودم، دلم می‌خواست همون طوری که خدا واقعاً واقعاً دوس داره باشم. همیشه دلم شور می‌زد که نکنه کار خطایی ازم سر بزنه. دلم می‌خواست یه دستورالعملی، یه کتابی، چیزی داشته باشم که بهش عمل کنم تا یه بچه شیعه خالص بشم.
 
یه روزی بین خواب و بیداری بودم، امام زمان (عج) رو دیدم که تو مسجد جامع اصفهان
یاهو
یکی از دردناکترین حس هایی که دارم بخاطر اینه که روزهای آخر که آقاجون توانش رو از دست داده بود و حتی با عصا تعادل نداشت و زمین می خورد همه ما خشکمون زده بود و فقط چشم هامون پر از اشک میشد. می ترسیدیم بهش نزدیک بشیم. میترسیدیم دستش رو بگیریم جز فاطمه که دل قوی تری داشت. داشتیم می دیدیم که داریم از دستش میدیم. از طرفی هیچ کس دوست نداشت ببینه پیر فرزانه مون چقدر تحلیل رفته.هیچکس طاقت دیدن زوالش رو نداشت از بس که با شکوه ایستاده بود همیشه. از بس ک
یاهو
پیدا کردن ریشه های روانی چیزی که وجودم رو درگیر کرده دستاورد بزرگی به حساب میاد. تازه دارم پی به علت بعضی حالاتم مثل بغض موقع دیدن بعضی آدمها یا از دست رفتن بعضی آدمها می برم. شنیدن واژه "بابا" لحن بابا خطا کردن آقاجون و برام تداعی میکنه. حتی الان که می نویسمش با اشک و درد همراهه.
باید درباره "زمان" بیشتر بفهمم. زمان. سرمدیت.
پدر شوهرم خدا بیامرز  سرحال  و جوان ناگهانی فوت کردن(۶۰سالگی در سال ۹۳) خدا بیامرز خیلی کمک مادرشوهرم بود از دوختن ملافه بگیر تا اتو کاری و ظرف شستن و..........
از شما چه پنهون  دو هفته اس میخوام ملافه های شسته شده رو اتو کنم و بدوزم وقت نمیشه و یک کوچولو هم تنبلی!
تمام احساسمو در صدام ریختم و‌گفتم :
اینقدر کار دارم که وقت نمیشه ملافه ها رو بدوزم...خدا آقاجون رحمت کنه چقدر کمک مامانت بود‌.یادت میاد چقدر قشنگ ملافه می‌دوخت؟!
عیال:همین کارا رو کرد ک
وقتی داشت از رازی کع داشت خفش میکرد و بیست سال تو گلوش مونده بود و مثل خوره روح و جسمش و میخورد صخبت میکرد دلم میخواست فقط زار بزنم
اینکه پنج ساله بوده که پسرداییش بهش تجاوز میکنه
پدر مادرش شاغل بودن میذاشتنش خونه داییش
و بعد از اون از هفت تا دهذسالگی برادرش به زور بهش تجاوز میکرده...
کتکش میزده و به زور...
 و این رفتار ها تاثیرات خودش و در زندگی این فرد گذاشته
باهوش بالایی که داره نتونسته درس بخونه و درس و رها کرده
و تو زندگی زناشویی هم نمیتونه
خیلی تلخه که میشه بیست و اندی سالت بعد به خودت نگا میکنی میبینی رویا ها و فکر هایی داری که از صدا سیما و اموزش پرورش بهت رسیده. 
کجاش؟
اونجا که نگا میکنی و میبینی صدا سیما، اموزش پرورش و جامعه اون چیزی نیست که باید. و دروغه دروغاشو نا روشن بودن معلماشو .. همرو میبینی.
حالا با میرسی که از اونا بهت رسیده چیکار میکنی؟
آقاجون قبل از مرگ تعریف میکرد وقتی زمستون میشد این طرف زاینده رود کار نبود. باید میرفتن اون طرف رود. میگفتن توی سگ سرما، میزدیم به آب. تا سینه هاش آب یخ میرسیده. میخندیدن و با رفیق هاش میگفتن: گرمم شد و گرمم شد...
میگفت: هوی توله سگ، نون حلال اینجوری گذاشتم جلوت، خون من توی رگهاته، توی توله سگ سر هر سفره ای ننشسته ای که بخواهی هر کاری کنی و بخوای پا پس بکشی...
میگفت: پدرم کوه کن بود. کوهو میکند. توریست های فرانسوی رو بردم توی اصفهان و بناهای تاریخی ر
ای خدای خوبی ها...
بیا نزدیکتر، آنچنان که از رگ گردنم هم به من نزدیک تر باشی... بیا که غم دلم را به تو بگویم. بیا که بگویم چقدر از دوری ات ناله میکنم؟
خدایا، خوش داری ضجه زدن مرا نگاه کنی؟
خدایا، خوش داری در نیمه های شب، با پای برهنه و چشم های خواب آلود به دیدارت بیایم و جسم نیمه جانم همچنان بعد از این توهم در خودش بتپد؟
خدایا، خوش داری؟
مثل آقاجون که یک کشیده محکم میزد به آدم، بعد هم چنان محکم بغل میکرد آدمو که انگار صدای هق هق عمیقش از تو سینه من د
آقابزرگ میگه غم موندنی نیست. بهش فکر نکنید. بگذرید. ما می‌خندیم و می‌گیم آقاجون عمرش رو کرده. فهمش قد نمیده که این روزگار چطوریاس. چطوری با دایرکت جواب ندادناش یا سین کردن و بی‌اعتناییاش یا عکس پروفایل عوض کردناش روح و روان آدم رو غم برمیداره. آقاجون می‌شینه کنار بخاری و می‌گه کتاب بخونید. بعد اشاره می‌کنه به کتابای کتابخونه و بلند میگه از اون کوچیکه شروع کنید. همه ما نوه‌ها می‌دونیم آقاجون آلزایمر داره. برای احترام باهاش می‌خندیم و هر
باز هم بخاطر خواب پیام دادن به تو رو از دست دادم و این خیلی تلخه
راستی مدیر گروه که باهاش بخث کرده بودم، دیدتم اصلا هیچی نگفت و فقط شوخی کرد
همه بچه ها تعجب کرده بودن
برای بسته سفارشیت خدارو شکر که رسید بدستت ان شاالله ازش راضی باشی و همونی باشه که میخواستی
ولی ازت خواهش میکنم چیزی برنگردون بزارش به حساب کادوی تولدت، خیلیییی دوست داشتم میتونستم کادوی تولد بهت بدم الان که شده لطفا این فرصتو ازم نگیر
تو می تونی بهم بگی بذارش کنار
اما نمی تونی بگی دوستش نداشته باش...
حتی نمی تونی بپرسی با وجود همه بدیایی که کرد چرا باز دوستش دارم؟
می دونی این دوتا هیچ ربطی به هم ندارن...
شبیه دلی که شکسته اس اما تنگ،
شبیه خاطره ای که تلخه اما عزیز،
شبیه رویایی که کوتاهه اما شیرین
دوست داشتن همینه
یه حس ساده و بی دلیله...
از عشقای بزرگ حرف نمیزنم
از یه حس ناخودآگاه، یه هیجان شیرین میگم !
شاید بگی یه روز تموم میشه
آره شاید...
ولی تا اون روز نمی تونی بگی
دوستش نداشته
آدم باید خوشحال باشه؟ آدم باید تو زندگیش لذت ببره؟ آدم باید چه‌جوری باشه دقیقا؟ چی درسته؟
من الان لذت یک غمی رو می‌خوام که بشینه تو دلم و درام کنه تو خیال و زندگی رو رنگ بزنه. من الان دلم لذت عشق می‌خواد، آره همون که جز هورمون نیست. من الان دلم نوشتن می‌خواد از این زندگی از منی که دلم حواسش داره پرت میشه. اما کجا؟ من که کسی رو نمی‌بینم بشه باهاش عاشقی کرد. کاش س کمی وا میداد. اما همون بهتر که عاقله. من دلم می‌خواد کسی به عشق و دوست داشتن من احت
اضطراب اول آمد توی سینه ام پیچید،بعد انگار خون شد و دوید توی رگ هایم.
آقاجون شروع کرد به خواندن حدیث شریف کساء، دلم آرام گرفت.چقدر صدای آقاجون آرامم می کند. آن جا که هم و غم و حاجت های شیعیان براورده می شود، تو را سپردم به خدا.سپردم و دلم آرام گرفت.از خانه که بیرون زدیم، به تو فکر می کردم میوه ی دلم.به تو که چه حس هایی را کنار من تجربه کردی توی این چند ماه.روزهای عجیبی پشت سر گذاشتیم. همان اوایل که نمی دانستم و چه روزهای سخت و پراضطرابی بود،چند
اگر کار اشتباهی کردی،قبل از اینکه از یه جای دیگه گندش در بیاد،خودت موضوع رو روشن کن.
آره،تبعات داره،اونم خیلی،اما لااقل با خودت میگی:خودم گفتم.
حقیقت تلخه،اگر خودت حقیقت اشتباهت رو بگی سخته،تبعات اشتباهاتت خیلی خیلی سخت تره،اما لااقل تقاص کاراتو دادی،درس گرفتی و تنبیه شدی.
بالاخره حقیقت روشن میشه،غیر ممکنه نشه،حداقل اگر خودت روشنش کنی،برای خودت راحت تره.برای وجدانت.
سعی نکن از حقیقت فرار کنی،تقاص حقیقت رو،بالاخره،یه روزی،همه میدن،مط
چقدر کتاب قشنگی بود. چقدر آرامش داشت. چقدر مرتب بود همه چی. و چه پایان خیره کننده‌ای! چقدر رئال! آرامش کتاب منو یاد کتابای هسه مینداخت. حتماً دلم میخواد بازم از فرد اولمن کتاب بخونم. ترجمه هم عالی بود.
داستان در مورد پسر نوجوان آلمانی ایه که زندگی ساده‌ی خودش رو در مواجهه با جنگ بیان میکنه. بر خلاف کتابها و فیلمهای جنگ جهانی دوم که به اردوگاه های نازی تکیه دارند، و در آخر هم به سرزمین موعود اسراییل میرسن، در این کتاب با یهودی‌ای مواجهیم که فقط
379نمیدانم چه جوری ست که هر چه قدر می شوری و می سابی و میپزی، باز هم روز بعدش باید دوباره بشوری و بسابی و بپزی. انگار نه انگار که دیروز تو تکانی به هیکل نهیفت داده ای و تا شب مس می سابیده ای. جدا چه می شد اگر هفته ای یک بار غذا خوردن نیاز داشتیم و آن کوه بزرگ ظرفهای چرک، هر شب روی سینک بهمان زبان درازی نمی کردند که بیا ما را بشور. بعد هم تو بهشان بگویی زکی، مگر جان مفت دارم ساعت یک شب بایستم روی پاهای ورم کرده ام و شما را بسابم? آن وقت قبول می کنند که ب
قبل از ماه رمضون:
+ روزه میگیری؟
- نه
+ روزه خوار کافر
دیروز:
- اذان زد هانیه؟
 Haniyeh: اره
Haniyeh: نماز میخونی ؟
- آره پس من برم بخونم
Haniyeh: من فکر میکردم بل کل کافر شدی
- نه بابا فقط یه دوره نخوندم دوباره شروع کردم
 Haniyeh: مگه یه دوره نخوندی؟!؟؟
-اره
 Haniyeh: من از جهت روزخواریت گفتم کافریتو
-
Haniyeh: نخند کافر
- در مسائل منو خدا دخالت نکن.
Haniyeh: دلم میخواد  به عنوان بنده مومن با تقوای صالح دخالت کنم
- چیزی رو از قلم ننداختی؟!؟ 
 Haniyeh: چرا یکسری صفات دیگه هم هست که
بسم الله الرحمن الرحیم
سه دانش آموزم نشسته اند توی اتاقشان و با خنده و شادی، لوازم التحریرشان را اسم دار می کنند. 
من؟ نشسته ام پشت میز آشپزخانه و چای و خرمایم را میخورم و سعی می کنم به ولوله ای که توی دلم برپاست اهمیت ندهم.
سعی میکنم برایم مهم نباشد که زهرا با خط کلاس اولی طور خودش برچسب های روی دفترش را می نویسد و دور اسمهای پرینت گرفته شده شان را کج و معوج بریده اند و صاف و مرتب دور مدادهایشان نمی چسبانند.
یادم نیست وقتی بچه بودم دلم میخواست
Lion فیلمی اقتباسی و بر اساس واقعیت هست که کتابش با عنوان" دور از خانه"  ترجمه شده. این فیلم، قصه پسربچه هندی رو میگه که در بچگی گم میشه، نیمه اول فیلم تلخه اما این تلخی ادامه دار نیست... :)
گرچه فیلم تعلیق و کشش زیادی نداشت ولی در مجموع فیلم خوب و قابل قبولیه. خصوصا بازیگر خردسال نقش سارو، فوق العاده است. "گودو" گفتنش، غم توی چشماش و چهره معصومش... خیلی دوست داشتنیه. lion برای من، یکی از بزرگترین ترس های بچگی رو زنده کرد. ترس از گم شدن، ترس از تنها ش
از جمله گونه های گیاهی شهرستان انار میتوان به بادام کوهی،کیکم،تاغ،زرشک،قیچ و گز اشاره کرد.
همچنین اسکنبیل،اشنان(به جای صابون استفاده می شده است)،متکی،تارم،تلخه،مور،شور،چرخه،آدور(خار)سلمون،پنج کلاغو،دوسو،یونجه،گرگو،شیرو،کسرک،از جمله گونه های علفی شهرستان انار است.
دلیجه،جفد،گنجشک،غودی،پخته،چرناسک،دم زنو،خفاش،شونه سر،هفت رنگ،بلدرچین،شانه به سر،سنقر،لک لک،هوبره،بوتیمارو...از جمله پرندگانی هستند که در انار و تالاب فرهنگ آباد انا
داشتم خاطرات بابامو مرور میکردم که یهو لبخند نشست رو لبم:) خاطرات شیرین هم تلخه وقتی نیستی...میگفت بیشتر عشقم راه مدرسه بود تا خود مدرسه، راه مدرسه یعنی درخت میوه گنجشکا دویدن وشیطنت...وقت پرسش بود،معلم جدی ای داشتیم،منم سر کلاس چون آروم نبودم جواب سؤالای بقیه رو از من می پرسید، یهو صدا زد پورابراهیم؟ گفتم بله آقا، پرسید تو بگو گله داری با کیست؟منم سریع گفتم:شاه آقا.اونم که شنید شاه باعصبانیت اومد سمتم و گفت: که گله داری با شاه است آره،شاه!اله
برنامه های فوق جذاب تلویزیون در ماه مبارک رمضان، باعث شد بعد از سرچ دائمیِ شبکه ها مثل جوجه گردان، با شبکه ی "شما" آشنا بشم!! ممنون صدا و سیما!!
------------------
John: :)
SH: نخند جان!
John: وقتی میخواستی یکم با تلویزیون آشنا بشی هم، شانس نیاوردی!!
SH: شانس نیست! از همون اول هم یه چیزی میدونستم که پای این مسخره نمی نشستم!
John: روغن ریخته...؟!! :))
SH: ببند، جان!
البته که برای خودم می نویسم از حرف هایی که نباید به زبان بیاورم ... هیچ وقت ..‌ از حسرت ها.. حسرت نگاه ها... 
نگو که بازم میخوای بری.. نگو که دلم دیگه طاقت از دست دادان ندارم.. اونم تو .. ۹ هفته و ۴ روزه که دارم باهات حرف میزنم... نگو که این روزا روزای آخر با هم بودنه... تلخه اما هر لحظه و هر لحظه و هر لحظه.. حتی صدم ثانیه های این هفته تمام ترس دنیاتوی وجودمه که از دست بدم.. که از دست دادنت اتفاق بیفته‌... آخه چطوری میتونم شاهد از دست دادنت باشم؟؟ خدا داره با
نمیدونم شاید احمقانه باشه شاید هم از سر درموندگی ولی تصمیم گرفتم کنار بیام 
کنار بیام ک ادم دومه منم ک اونی ک تو حاشیس منم 
کنار بیام ک اگ روزی قرار باشه کسی خط بخوره اون منم بدون اینکه ذره ای نیاز ب فکر باشه 
چون ادم اشتباهه منم :) 
من میدونم ک الان کسی ک همه زندگیمه رو فرستادم جایی ک ... 
نه کافیه دیگ . از دید خودت ننویس . رفته جایی ک باید باشه . رفته با  کسی ک باید کنارش باشه خب؟  
چقد تلخه! چقد زهر داره ! انگار ی ماری خابیده رو قلبمو مدام نیشش میز
گفتم «آقا دیگه با من کاری نداشته باشین، می‌خوام بخوابم.» و بعد دراز کشیدم. پای راست را روی پای چپ گذاشتم و دستانم را زیر سر و چشمانم را بستم. نسیم بهار به آرامی صورتم را نوازش می‌کرد و میان مژه‌هایم می‌پیچید. عطر چوب و درخت می‌آمد و صدای زنگولهٔ گاوها و رودخانه از دوردست. توکا می‌خواند و گاهی هم بلبل هنرنمایی می‌کرد. آقاجون گفت «جاااان! بهار که بیاید، بلبل‌ها هم می‌زنند زیر آواز و جنگل را زیباتر می‌کنند.» لبخند نامحسوسی زدم و از آن به بع
حالا اینجوریه دیگه. آدم یه روزی خوشحاله یه روزی تلخه. یه ساعتی میرقصه یه ساعتی گریه میکنه. یه لحظه هایی عاشقه یه لحظه هایی دلتنگه. یه وقتایی امیدواره و میدوئه و یه وقتایی ناامیده و نا نداره حرکت کنه حتی. آدم مگه دوساعت غذا درست نمیکنه واسه یه ربع لذتِ خوردن؟ آدم اصلا از سختیه که دوس داره ادامه بده. واسه اینکه یه ساحلی هست که بگی هی اونجا رو، ارزششو داره ادامه بدی.که دیدنت شبیهِ امنیتِ ساحلیه که آدم مطمئنه به ارزیدنِ ادامه دادن.
#نازنین_هاتفی
.
.
آقای یه گوشی نوکیای ساده داشتن که سال‌ها پیش خریده بودن. مدتی بود که صداش خیلی کم شده بود. گوش آقای هم که سنگینه و درصدد بودن یه گوشی جدید بخرن. دایی که اومده بودن بجز گوشی اصلیشون یه نوکیای ساده هم داشتن. چون اون صداش خیلی بلند بود، گوشیشونو با آقای عوض کردن. ما هم اصلا حواسمون به این طرح رجیستری نبود. حالا از دیروز از کار افتاده. امشب برادران رفتن یه گوشی لمسی واسه‌شون خریدن. اولین چیزی که آقای گفتن اینه که می‌خوان پیامک نوشتن رو یاد بگیرن :)
 
خاطره : فوری ۳ بار بگو قوری گل قرمزی
 
خاطره : فوری ۳ بار بگو قوری گل قرمزینخند!اگر تونستی ۵ با پشت سر هم بگی قوری گل قرمزی!یا مثلا بگی ۶ سیخ کباب سیخی ۶ هزار !!دیدی سخته!
……حالا حسابش را بکن ۲-۳ ساعتی بود که توی صحن راه می رفتم و مردم را دعوت می کردم که بیایند کتاب های نمایشگاه را ببینند!چند تا کتاب توی دستم مونده بود. قرار بود این سری کتاب ها که تموم شد، بریم خانه.زائری را نشانه گرفتم، نشستم کنارش و شروع کردم به حرف زدن. دوست داری کتاب بخونی؟بله!
 
پازل های زندگیم رو که کنار هم میذارم می بینم
 خیلی ها هستند در ظاهر امر جلوی روت دوسِت دارن ولی در باطن امر دوست ندارن حتی دقیقه ای پیشرفت کنم ، خوشبخت و عاقبت بخیر بشم و این چقدر تلخه ، تلخ همچون زهر  :(
چیدن بقیه  پازل های زندگی من فقط به دعاهای خوب و نیکو بنده ! دعاهای از ته دل.
فقط دعا .

# التماس دعا

+
  
در حصار شب 
 - بیا برس به داد که گند زدیم ...خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:- فرش لیزا سوخت با اسید ...- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...- چه می د
من و شما فقط یک چیزهایی از سختی شنیده ایم...
رفتم پیش ننه، عرض سلام کردم. با صدای لرزان گفتم: ننه روح مبارک آقا محمد را آورده ام. شما را به روح آقامحمد قسم میدم از سر ما بگذرید، بی مهری های ما را ببخشید، شما را به نان و نمکی که آقاجون سر سفره ما گذاشت ما را ببخشید.
ننه دستش را به نشان محبت دراز کرد و اشک هایش ذره ذره جاری شد. مثل آنکه دشنه ای قلبم را تکه تکه کند. زیر لب زمزمه کرد:
الا دختر که موهای تو بوره یار
به حمام میروی راه تو دوره
...
مجنون نبودم، م
بالاخره شبهای روشن فرزاد موتمن رو دانلود کردم ببینم.
استرس و فشاری که امروز تحمل کردم ورای تواناییم بود.
یه خواب دهشتناک دیدم.خواب دیدم رفتیم ویلای توی روستای آقاجون.مهرسا تازه دنیا اومده.هیشکی جز من و مامان و مهرسا نیست و پسرعمه ی بابا بیخبر میاد و مامان رو اذیت میکنه.من تلاش میکنم بیرونش کنم و به بقیه رفتارشو بگم ولی هیچ کس حرفامونو باور نمیکنه.چندمین باریه که تو خوابم میبینم مامان مریضه و توانایی دفاع از خودش رو نداره و یکی از آشناها داره
من از خودم فاصله میگیرم
دیوار نزدیکتر میشه
میخندم و دردامو میشمرم
تلخه ولی شاید دلم وا شه...
 
فالوش کرد و تا ابراز علاقه بهش هم مطمئنا چیز زیادی  نمونده :)
دریغ از یه جوونه تو وجودم ....
از همون خونه ۳۰ متری و تو اولویت بودن و وحشی بودنش! از مورد توجه پسرا بودن و تا پیشنهاد پدرش به پسره و جرات گفتن اینکه فکر نکنی ازت خوشم میاد :) و شروع زندگی پر از همه چیز و رفاه و پسر دار شدنش و همیشه و همه جا همراه بودن ... تا خواستنش برای همیشه تا مامان اون موفرفری
به به ! تبریکات فراوان به دوستداران امام زمان (عج) چه عیدی داریم ... میلاد منجی عالم بشریت رو بهتون تبریک میگم . این روزها که بیشتر از هرچیزی همه مون یادمون افتاده که امام زمانی داریم و باید دست به دامن خودش بشیم ؛ خوبه هرکس به مقدار بضاعت خودش کاری کنه. یکی دعا ، یکی نماز یا هرچیز دیگه که بگیم آقاجون به حق یارانت خوبت که در این سرزمین هستن بلایا رو از ما دور کن ... خدا ان شاء الله به حرمت تمام دست هایی که دیشب و امروز به سمتش رفت بالا ، خودش بهمون رح
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_دوازدهم
.
رسیدیم دانشگاه 
قو پرنمی زد
مژده با آرنج زد بهم
- بیا اینم عشقت بشین تنهایی تماشاش کن
زدم زیر خنده
- گفتن بخند تا دنیا بهت بخنده اما ترانه خانم به فکر پول مسواک و خمیر دندون هم باش مگه من چقدر درآمد دارم که خرجت کنم
بسه نخند بابا کلاغ ها ترسیدند و در رفتند
اون همینجور رجز می خوند و من بیشتر و بیشتر می خندیدم
- مژده بسه دیگه این همه خرجم کردی به کنار حداقل صبحونه ام بده بعد حرف بزن مردم از گشنگی
- چشم منزل جان خودم
به
به نام اوی من و تو ...
یادش بخیر!روز عقد آبجی منیژه، مامان خیلی ذوق زده بود. راه و بیراه اسفند دود میکرد و آیت الکرسی میخواند.یادمه، خان عمو که جعبه های میوه را آورد و چید کنار حوض، مادر دوید توی اتاق و گفت: منیره جان! پاشو مادر، پاشو بیا توی حیاط میوه هارا باهم بشوریم، وقت نیست ها...
با مادر کنار حوض فیروزه نشستیم. مامان نمیتونست ذوق و شوقش را مخفی کند. مُدام حرف میزد و بی جهت لبخند میزد و دعامیکرد.بهم گفت: بعد از رفتن بابات این حوض هم انگاری دلش گر
خب خب بعد از یه مدت خیلی طولانی برگشتم! اصلا تعجبی نداره این کارا زیاد از من سر می زنه!
اما خب برگشتنم این دفعه نکته داره و نکتش هم زیادی تلخه
من تو شغلم یه شکست بزرگ خوردم و تقریبا رسیدم به زیر صفر
به همین سادگی به همین خوش مزگی!
دلیل نبودنم هم دقیقا همین بود.
داشتم دوران نقاهتم رو می گذروندم!
الان دوباره سر پام اما بدون اعتماد به نفس
تو این کشور خیلی طبیعیه که تو کارت شکست بخوری 
وقتی هیچ ثباتی وجود نداره
وقتی همه دزد و کلاه بردار شدیم
وقتی حتی
سکوت شب را که چه سنگین بر سرم میکوبد بشکن
و بگو ای راز تنهایی، در دل پر درد من چه می گذرد؟
به راستی که من هیچ لذتی از زندگی کوتاه خود نبرده ام
و در کنج این قلعه ی تاریک به انتظار کسی نشسته ام
که هرگز نخواهم دانست او کیست!!!هرگز او را  نخواهم دید!
و تا کی باید این گونه راز دلم را پنهان کنم
و شاید روزی برسد ...شاید....من هم عاشق شوم
بر دل من نخند! به حرفهایم شک نکن.من دل کوچکی دارم که برای عاشق شدن زود است...
دیشب دایی روی استاتوسش دو تا تکه از آهنگ بهنام صفوی رو گذاشته بود....آخر شب بود که گوشش دادم.... آهنگ میخوند: بخوام از تو بگذرم، من با یادت چه کنم؟ / تو رو از یاد ببرم، با خاطراتت چه کنم؟!
یهو همه ی غم عالم ریخت توی جونم....چشمام اشکی شد و دلم خواست توی وبلاگم بنویسم...ولی خب لپ تاپ توی کیفم بود و منم توی موبایلم یادداشت کردم :
من دلم گرفته.... کودک درونم درست مثل دختردایی کوچیکم که عکسشو گذاشتم پروفایلم بهونه گیر شده....دلتنگه.... لبام از نبودن آقاجونم آو
دیشب دایی روی استاتوسش دو تا تکه از آهنگ بهنام صفوی رو گذاشته بود....آخر شب بود که گوشش دادم.... آهنگ میخوند: بخوام از تو بگذرم، من با یادت چه کنم؟ / تو رو از یاد ببرم، با خاطراتت چه کنم؟!
یهو همه ی غم عالم ریخت توی جونم....چشمام اشکی شد و دلم خواست توی وبلاگم بنویسم...ولی خب لپ تاپ توی کیفم بود و منم توی موبایلم یادداشت کردم :
من دلم گرفته.... کودک درونم درست مثل دختردایی کوچیکم که عکسشو گذاشتم پروفایلم بهونه گیر شده....دلتنگه.... لبام از نبودن آقاجونم آو
یه وقتایی چیزا اون جوری که ما می بینیم نیستن 
زندگی پیچ تو پیچ تر و شگفت انگیز تر از این حرف هاست
از دیروز که رتبه مو دیدم دپرس شدم 
چرا مجاز شدم؟ چرا رتبه ۴۲؟ 
خداوکیلی؟ خیلی هم رشته ای های خسته ای دارم که من با این درصدهای گل و بلبلم شدم ۴۲!!!!
از اینکه مهر بشه و قرار باشه برم دانشگاه تهوعم می گیره 
شاید باورتون نشه ولی اینو فاااارغ از همه چی میگم فارغ از همه چی 
می دونین چیه؟
از دیدن آدمایی که درحال انجام دادن کارهای بیهوده هستن عذاب می کشم 
خص
دیدن نوشته یه همکلاسی که 17 سال پیش همکلاسیم بوده و حالا اصلا نمیدونم کجاست خیلی تلخه. نه تنها ایشون، بلکه همه همکلاسیهای دیگه که اونجا داشتم. کاش میتونستم یه جوری پیداشون کنم. عزیز کوهستانی، امیر مرادی، اینا دوستای خوبم بودن، حالا هیچ خبری ندارم ازشون. کاش میشد یه راهی برای ارتباط باهاشون بهم معرفی کنید .
☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺
سلام
آقا سعید اتفاقا بر خلاف جنابعالی که متاسفانه خیلی ناشناس وارد وب
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از دوستان (علیرضا) یه شعر فرستاد از فاضل نظری :چراغ حُسن می افروزی و درشهر می گردیولی این دلربایی نیست، این تشییع زیبایی ستیه طرح خدا قسمت کرد زدیم، که البته تازه شروع به این کار کردیم (نخند به طرح :blush:) .نکته ی این شعر به نظر بنده اول برای خودم:اگه
کارخوب میکنم پیش همه نگم، هی منت نزارم حتی توی ذهنمم مواظب باشم منت
نزارم بگم من برای فلانی این کار رو کردم چون اون کار صاف میخوره پس کَلَه
ام، کلا وقتی برای یکی دیگه کار م
بی تی اس یه چیزیه که مثه ...شلغمه!
خوب میکنه ولی تلخه!
یا مثه هویجه..!
هر چی هس..رو آتیشِ دلِ آدم..یه سطل آب می پاشه!
هروخ مامان بابام بهم گیر میدن..
هر وخ حالم خوب نیس
هر وخ ک چیزی ک نباید بشه میشه 
هروخ چیزی ک باید بشه نمیشه..
کارسازه!
اونم شدید..
ولی عوارض داره!
اونم شدید..
ولی می ارزه..برا امثالِ من..به عوارضش!
اونم شدید..
میفمین چی میگم؟!
اونا خیلی ما نیستن
ما وقتاییکه باید بگذریم نمیگذریم.
اونا میگذرن
وقتاییکه باید تلاش کنیم نمی کنیم.
اونا میکنن
اونا
تو اینروزا،لبخندم محو شده ،کامم تلخه،جوری ک هیچی پر رنگش نمیکنه،هیچی شیرینش نمیکنه،انقد خستم که هرچی بیشتر میخوابم بیشتر بدن درد میگیرم....کاش تموم شه اینروزا،حق اردیبهشت نیس....
 
امروز نزدیک هشت و نیم خوابم برد و عصر با تگرگی ک میومد از خواب پریدم ولی باز خوابم برد تا هفت که یکم لشینگ بودم و بدن درد داشتم رفتم دوش گرفتم اومدم افطار کردیم و حس درس نداشتم،کتابم نداشتم و بیخیال شدم،و کلا اتفاق خاصی نیوفتاد جز اینکه درخت گیلاس محبوب جلو در خون
قوانین مورفی چیست؟ آیا واقعیت دارد؟
وقتی جوراب پاته، حتما دمپایی دستشویی خیسه!، بارون روزی میاد که رفته باشی کارواش، تو ظرف آجیل اولین چیزی که میخوری بادوم تلخه، وقتی تو ترافیکی همیشه لاین بغلی خلوت‌تره ، وقتی دنبال چیزی می‌گردی قطعا تو آخرین قفسه است، اینکه ترافیک در مسیرت زیاد باشه یا نه بستگی به این داره که دیرت شده یا خیر، وقتی چیزی را دورمیندازی تازه بهش احتیاج پیدا میکنی، وقتی چیزی را گم کردی، پیداش نمیکنی مگر اینکه یکی جاش خریده ب
 ... حالا نخند کی بخند! آراد با چشمای گشاد شده در حالی که نفس نفس می زد زل زده بود به من ... اصلا یادش رفته بود لباس تنش نیست ... لبشو محکم گاز گرفت و گفت:- می کشمت به خدا ... 
اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:- وای یا پنج تن! چی شده؟وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی ح
اندازه یک دنیا از زندگیم....هستم.شما چطوری هستید؟؟برای من درباره خودتون،خانوادتون،و...بزارین برای این که خودم اول گفتم خودم م هم شروع به نوشتن در این باره می کنم: 1)نام:مادر2=1111                                                 6)
پسر خاله:666                          2)نام:پدر=222                                                  7) خاله:777                3)نام:دایی مهدی=333                                      8) آقاجون:8884)نام:زندایی=444   
هزاران چیز میاد واسه نوشتن و میره. میاد میره هی نمینویسم  مهم ها گم نشن لابلای شلوغی
یه موقع هایی بعضی از پست ها هستند ک وقتی مینویسمشون پیش خودم میگم انقدر مهمه ک نمیخام تا مدتها چیزی بیاد روش و قدیمیش کنه و از نظر بندازتش. اون پستها همیشه مهم میمونند فقط لابلای شلوغی گم میشن...
امشب دوست داشتم سلامی هم بکنیم ب خدا و ازش بپرسم هی حواست هست ب زندگی من یا نه؟ حالیته چی میگم ؟ نخند دهه . نه حالیت نیست
ناراحتم عصبانی ام از کی ؟ از خودت اره از خودت فق
قوانین مورفی چیست؟ آیا واقعیت دارد؟
وقتی جوراب پاته، حتما دمپایی دستشویی خیسه!، بارون روزی میاد که رفته باشی کارواش، تو ظرف آجیل اولین چیزی که میخوری بادوم تلخه، وقتی تو ترافیکی همیشه لاین بغلی خلوت‌تره ، وقتی دنبال چیزی می‌گردی قطعا تو آخرین قفسه است، اینکه ترافیک در مسیرت زیاد باشه یا نه بستگی به این داره که دیرت شده یا خیر، وقتی چیزی را دورمیندازی تازه بهش احتیاج پیدا میکنی، وقتی چیزی را گم کردی، پیداش نمیکنی مگر اینکه یکی جاش خریده ب
در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره... همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما
کلاس چهارم ابتدایی که بودم به مدیر آموزش و پرورش منطقه بااحترام یک نامه در مورد مدرسه مان نوشتم. یعنی مسئول شورای مدرسه بودم. ولی حیف که نسخه ای از آن برای خودم برنداشتم. 
قضیه از این قرار بود که از ما پول میگرفتند در حالیکه نباید میگرفتند. قرار بود کلاس ها مجهز به کامپیوتر بشود ولی نشد. قرار شد کتابخانه به روز شود ولی نشد. 
خلاصه که مسئول محترم آمدند و مرا خواستند. اول گفتند: خودت نوشتی؟
گفتم: من همیشه در نوشته هایم ادب را رعایت میکنم و از لفظ م
آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه... مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش. 
آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار سکونت در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان... شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن
برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای مهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنها مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
در مجلس ختم که وارد شدم، جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابرهیم نشستم. ... در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی که به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از
بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش 
 
می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم 
 
عشق به گفتن داستان خودم 
 
لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن  می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می
(البته به شرط خوندن قسمت اول، اگه نخوندی بهتره برگردی و بخونیش)
 
جالب بود وقتی حسین نشسته میگوید:" واقعا نمیشد که بشینیم ..."
ریزنگاه های زیرپوستی جواد به حسین، سوال خاک خورده ای را از ذهنش بیرون کشید:
+ میگم حاجی، کدوم عملیات جانباز شدین؟
- بیت المقدس! واقعا میدون هولناکی بود، دنیا از اون جنگ سخت تر به خودش ندیده
حالا جواد مثل نوه هایی که میخواهند تاریخ را از زیر خاطرات آقاجون نقاشی کنند، گفت: یه چیزایی خوندیم ولی خب ... بیشتر دوست دارم از شما
چند وقت پیش یوی از دوستام یک لباس پوشیده بود که استین های پفی با گلدوزی های چین چینی داشت کلی براش ذوق کردم و گفتم وای لباست خیلی قشنگه  من عاشق لباس های چین چین و پف پفم! که پوزخندی زد گفت تو هم چنان تو ۵ سالگیت موندیا من ۵ سالم بود لباس چین چینی دوست داشتم...
نمیخوام غر بزنم که چرا و فلان...امشب بازم تکرار شد داشتم قربون صدقه مامانم میرفتم طبق معمول :/ همیشه به تعداد تارهای موهام قربون صدقه مامانم میرم و میبوسمش و مامانم معتقده من عقل ندارم و گفت
حالا که داری میری شمال 
چندتا نکته بهت بگم
اینکه همه ی محل عصا قورت داده ان به خودت نگیر
محل نذار بهشون، قیافه بگیر برای تک تکشون
برای احوالپرسی اصلا پیش قدم نشو اومدن سمتت برو سمتشون گرم گرفتن گرم بگیر دست دادن دست بده 
زیاد نخند
زیاد حرف نزن
اینکه مادر شوهرت نمیتونه راه بره و برای خرید خونه خودش میره به تو اصلا ربط نداره
دلت براش نسوزه خودش همینجوری بار اوردتشون
آب شدن یه زن و میبینی و دلت براش میسوزه باید ریحانه باشه! 
به دررررررک خو به در
نسخه اولیه هر چیزی مزخرفه ( ارنست همینگ وی )
 
تا به حال به این فکر کردید چرا این قدر افراد کمی موفق به نوشتن یک رمان        می شن ؟ یا این که چرا کمتر کسی پیدا می شه که از رمانی که نوشته راضی باشه ؟
واقعیت تلخه . چیزی که تقریبا همه نویسنده ها با اون مواجه می شن اینه که اولین نسخه کار واقعا افتضاحه!
ادامه مطلب
بعضی وقت‌ها هم این‌شکلی‌ست. اتفاق‌هایی که باور نمی‌کنی می‌افتند.

مراسم تدفین پدربزرگت را روی واتس‌آپ و تلگرام می‌بینی ساعت ۲ نیمه‌شب. بابا
را می‌بینی که مثل همیشه محکم و استوار وارد آن فضای تنگ و خاکی می‌شود و آقاجون را راهی
می‌کند. عمو را می‌بینی که اصلا جلو نمی‌آید. دست به سینه با پشت خمیده ایستاده و
حسین را که شانه‌هاش تکان می‌خورد و اشک‌هاش را نمی‌بینی چون دست‌هاش را گذاشته روی صورتش
و کسی می‌آید شانه‌اش را بغل می‌گیرد. دس
اول فکر می‌کردم خیلی خوب و دقیق دوروبری‌هام رو می‌شناسم و تا عمق مناسبی از افکارشون نفوذ دارم.
بعد نتیجه گرفتم نباید خیال کنم همه رو می‌شناسم و قبول کنم ممکنه آدما حیلی با اون چیزی که فکر می‌کنم فرق دارن.
حالا چی؟ حالا فکر می‌کنم اگه همه ذهنیتام رو معکوس و قرینه کنم، نتایجی که حاصل می‌شه خیلی به واقعیت نزدیکه.
هرچی بزرگتر می‌شم بیشتر می‌فهمم هنوز خیلی بچه موندم.
پ. ن. اول. از خوبیا بزرگ شدن هم اینه که می‌تونی عوض عقده‌های کودکیت رو دربیا
هفت سالی میشه که آقاجون به رحمت خدا رفته و عزیز تنهایی زندگی می کند.قبل از این روزهای کرونایی و قرنطینه خانگی،هر هفته بچه ها یک روز باهم قرار می گذاشتند و می رفتند پیشش،اما این روزها به خاطر قند و ناراحتی کلیه عزیز ،هر هفته یکیشون میره .چند روز پیش عزیز از صبح حسابی کلافه بود و بی حوصله و کلی غرغر از پشت تلفن به مامانم که پاشید یک روز بیاین اینجا .تلفن که تمام شد به مامان گفتم: زندگی عزیز تغییری نکرده،یادته هروقت بهش می گفتی برو مسجد محل یا یک
گاهی مثل حالا خودم را می‌برم به تقریبا سی سال پیش به سن الان مامانم و به حال و احوال آنها در ۳۵ سالگی فکر می‌کنم. به روز جمعه، دو فرزند خردسال، به یک روز  فراغت از مدرسه، آمادگی برای هفته‌ی تازه، به بابا که می‌رفت ده‌شان تا به آقاجون و مامانبزرگ سر بزند و ما خوشحال بودیم که نیست و احتمالا مامان هم احساس آرامش می‌کرد که از غر زدن‌های روز تعطیل بابا رهایی یافته یا روزهای جمعه‌ای که می‌ماند و به عالم و آدم گیر می‌داد و دعوا به‌پا می‌شد. به
 بسم الله الرحمن الرحیم
وارد مطب که شدم منشی رفته بود آبدار خانه برای همین هم راحت توی دفتر نوبت دهی اش ریز شدم. آن خانم منشی دیگری که یک پسر بچه دارد، آن روز قرار شد نوبتی برای دوازده شهریور برایم بزند، گویا یادش رفته بود. اسمی توی دفتر از من نبود. البته یک اسمی بود که فامیلش شبیه من بود، خب لابد حدسی نوشته، برای همین اشتباه کرده است. نیست من مشتری ثابت خانم دکتر هستم! ریز و درشت مطب من را میشناسند. از اهالی سالن ماساژ گرفته تا این طرف توی مطب،
هوالمحبوب
3 دی 1398- مشهد- سقاخانه- مقابل ایوان طلا

نشسته‌ام زیر ایوان طلا، درست‌ترین نقطه‌ای که توی حرم می‌توانی پیدا کنی همین‌جاست. هوا سرد است و سوز سردی، تنم را در می‌نوردد.کسی توی صحن مجاور نوحه می‌خواند، اما صدای مداح جاذبه ندارد. منتظریم دعای توسل شروع شود. امروز سه‌شنبه است. چند ساعتی است که به مشهد رسیده‌ایم. همین که اتاق را تحویل گرفتیم، ساک‌ها را توی اتاق گذاشتیم و دویدیم سمت حرم. مامان هفت سال است که مشهد نیامده، با کوهی از در
 
میثم ابراهیمی نوازش
دانلود آهنگ جدید میثم ابراهیمی به نام نوازش
Meysam Ebrahimi - Navazesh
ترانه و موزیک : منصور فرهادیان ؛ تنظیم : مصطفی مومنی
+ متن ترانه نوازش از میثم ابراهیمی
سخته براش دیوونه وار تب کنی / اما به جاش با فکرش شب کنی
روزاتو باش تلخه به جات یکی بیاد / دیوونگیت نیاد به چشماش
 

ادامه مطلب
 
میثم ابراهیمی نوازش
دانلود آهنگ جدید میثم ابراهیمی به نام نوازش
Meysam Ebrahimi - Navazesh
ترانه و موزیک : منصور فرهادیان ؛ تنظیم : مصطفی مومنی
+ متن ترانه نوازش از میثم ابراهیمی
سخته براش دیوونه وار تب کنی / اما به جاش با فکرش شب کنی
روزاتو باش تلخه به جات یکی بیاد / دیوونگیت نیاد به چشماش
 

ادامه مطلب
سلام
دوستان حتما براتون پیش اومده که در موقعیت های مختلف با خودتون حرف بزنین، چه با صدای بلند چه به صورت صدای تو ذهن تون. یه وقت هایی دارین یه کاری رو انجام میدین میزنه تو ذوق تون. بعضی وقت ها یه حرفی میزنه بهتون که اعتماد به نفس تون میره بالا. یا میگه بریم یه کم تفریح و استراحت. یا میگه این کار رو بکن، اون کار رو‌ نکن و‌ انتقاد و نصیحت مون کنه و کلی چیزهای دیگه که خودتون بهتر میدونین.
حالا سوال من اینه؛
اگه به این صدا کالبدی داده میشد مثل یه انس
  
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
 
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
 
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
 
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
 
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
 
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
 
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
 
گفتی که آتشم بنشانی ولی
+ این همه شهر ایران رو رفتم. تو چند تاشون زندگی کردم. تو نصفشون فامیل دارم. من گشتم، پیدا نکردم. شما هم نگردید، جایی مثل داش علی تو هیچ کجای ایران پیدا نمی‌شه. می‌دونم اسمش داداش علیه، اما من از بچگی گفتم داش علی و الان دیگه عوض نمی‌شه. اونایی که نمی‌دونن، یه بستنی‌فروشیه.
+ دیشب بعد از چهار سال دوباره تو اتاق خودم خوابیدم. ولی دیگه حس اتاق من رو نداشت، چون به جای فرشم و تختم و لباسام و استیکرام، وسایل دایی‌اینا توش بودن. هیچ حسی توم برنینگیخت
مثل دخترکوچولویی که شیش بهمن هزاروسیصد و هشتادونه واسش دفترچه خاطرات خریدن و اون هفته های اول، مینشست با ذوق و خودکار رنگیایی که چیده بود دوروبرش، صفحه به صفحه از دقیقه به دقیقه ی روزهاش مینوشت. بعدترآ که تب و تابش خوابید، ماهی یه بار حتی سر نمیزد به دفترچه=)
دفترچه خاطرات هیچ، بیشتر از یه ماهه که خریده نه، ساخته شده ولی شاید امروز روز افتتاحشه و درواقع دوتا خواننده داره و اون دخترکوچولو خودکاررنگیا رو آماده ی نوشتن کرده امشب و شاید چندشبی=]
طبق دیدگاه، تی ای، اعتقاد بر این هست که بیشتر مشکلاتی که فرد باهاش مواجه
است ریشه در دوران کودکی داره و در این زمینه بازدارنده ها را مطرح می‌کند
که بازدارنده ها در واقع پیام‌های نهی کننده ای هستند که در دوران طفولیت
به فرد داده میشه همانطور که از اسمش مشخصه بازدارنده ها محدودیت هایی را
برای فرد ایجاد می‌کنند و این محدودیت‌ها روی سرنوشت فرد اثرات مخربی دارد
بازدارنده ها به دو نوع تقسیم میشن بازدارنده هایی که دامنه محدودتری داره
مثلا و
دارم موهاشو میبندم میگه شبیه پسرا شدم میگم نه بعدم تو خب موهات کوتاهخودشو لووس میکنه میگه ماماااان اگر میخای من خوشحال بشم برو موهای بچه ی مائده رو بکن بیا بده به منمیپرسم بچش کیهمیخام ببینم درست میگه یا نهمیگه حلما دیگه همون ک موهاش اونجوریه (مدتهاست حرفی از ایشون زده نشده)
 
حرف داشتیم میزدیم ک مامانم گفت من دو تا بچه دارمدخترک با بغض رومیکنه ب من میگه : مامااان مامان جون میگه دوتا بچه دارهمن: خب چیشدهدخترک : مامان جون؛ تورو حساب نکردههههه
ریمیکس نرو
 
متن اهنگ نرو مسیح و ارش 
تکلیفمو روشن نکردش آخرش دارن همه حرف میزنن پشته سرشدیگه چقدر باید ازش دفاع کنم هر چی بگم هیشکی نمیشه باورش
چقدر بگم دلت هنوزم پیشمه دروغ بگم هم به خودم هم به همهباید یکم دیگه بهش فرصت بدم دور بشم از فکرایی که تو سرمه
نرو که تلخه حالو روزم برام سخته هنوزم بدونه تونرو واست چی کم گذاشتم کسی جز تو نداشتم به جونه تو , نرو
کاشکی میفهمیدی دله من با توئه این جای خالی تویه سینه م جا توئهگفتی که تقصیر منه باشه قبول گن
گاهی خواب اذیتم میکنه . تو بحرانی ترین موقعیتها از چیزهایی خبردار میشم که فهمیدنش به صلاح نیست و دنیای واقعی حجاب شده برای دیدنش ولی روح آشفته ی من میره و تو عالم رویا و به حقیقتی که از دید پنهانه نزدیک میشه. اون شبا از خوابیدن هم میترسم.
مثلا دوسال پیش که قرار بود جلسه بعدی خواستگاری رسمی و نهایی باشه و نهایت یک جلسه تا بله برون بمونه، تماس سه روز به تاخیر افتاد و من تو آشوب افتادم؛ شب خواب دیدم همه نشستیم و خواهر بزرگش درباره گذشته من با تردی
جلال‌آل‌احمدِ #زن_زیادی رو خوب می فهمم. این داستان روایت دختری هستش که به سختی بزرگ شده و به زور ازدواج کرده، اما گیر یه مرد نامرد افتاده و بعد از ۳۴ سال که خونه ی پدرش بوده، ۴۰ روز رفته خونه ی همسرش و کارشون بالا گرفته و دعوا شده و حالا برگشته خونه ی پدر و نشسته کنار حوض و داره با خودش صحبت می کنه. و حس می کنه تمام لوازم خونه دارن بدبختی هاش رو به رخش می کشن..تنهایی این دختر با ازدواج بیشتر می شه، تا بوده توی یک خانواده ی سنتی زندگی کرده و خشکی و
متن ترانه میثم ابراهیمی به نام نوازش

سخته براش دیوونه وار تب کنیاما به جاش با فکرش شب کنیروزاتو باش تلخه به جات یکی بیاددیوونگیت نیاد به چشماشتنهایی شب بشکنی تو خلوتت آخرشم خیابونا هم صحبت دردات بشنسخته که اشکات هم قدم شه با بارونای این شهرچقدر با عشق موهاشو میکردم نوازش رقصید همه جوره به سازشاین دل دیوونه ولی یه لحظه هم نبود حواسش ...چقدر با عشق سپردم این دلو یه جا بش فکر نمیکردم نخوادشرفت تموم خوبی هام ده آخه این نبود جوابش ...هیچکس قد من ع

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها